نی نوای الهی

درآغاز کلمه بود . و آن نزد خدا بود ...

نی نوای الهی

درآغاز کلمه بود . و آن نزد خدا بود ...

نی نوای الهی

زیبایی لذت قدرت
سرانجام شناخت کامل حقیقت است که تنها به سفر درونی ممکن است
در این سرای خاکی به چشم دل نظاره می کنیم عالم را تا پلی شود به سمت حقیقت نهایی هستی
بادا بدین سبب با حقیقت محقق جهان هستی آشنا شویم که برتر از هرچیز دیگر است

پیوندهای روزانه

« هنرعشق »

پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۱۲ ب.ظ

 

 شب شده بود. جورج فتیله گاز را روشن کرد تا برای خود قهوه درست کند. صدای در زدن آمد. تق تق..

جورج باعجله به سمت در رفت و در را باز کرد

بله؟

سلام من امیلی هستم، همسایۀ جدیدتون. میشه برای امشب مقداری قهوه ازتون قرض بگیرم. اوه راستی فندک هم ندارم. آخه میدونین تازه اسباب کشی کردم به اینجا...

جورج- بله بله متوجه شدم .

با وجود صداهایی که در راه پله میومد جایی برای توضیح نمیمونه....

امیلی- اوه، ببخشید . صداها اذیتتون کرد؟

جورج- خیر.مهم نیست. منم جورج هستم. از آشناییتون خوش وقتم.

 به هرحال من هم داشتم قهوه میذاشتم اگه دوست دارید میتونید با هم قهوه بنوشیم.

امیلی- اوه،بله- چه خوب- حتما ( امیلی مطمئن نبود، ولی با خود گفت: برای یک بار هم که شده دلو میزنم به دریا )

پس بفرمایید.. در باز را کرد و محترمانه امیلی را دعوت کرد ..

امیلی: اُو . چه خونه قشنگی دارید آقای جورج. این تابلوها کار کیه؟

جورج: نظر لطفتونه. کار خودمه.

امیلی به تصویر گربه ای که بر کمر اسبی به آسودگی نشسته بود، خیره شده بود .

جورج مشغول آماده کردن قهوه شد .

امیلی: احساس میکنم یه چیزی توی این تصاویر نهفته.

جورج:چه چیزی؟

امیلی: یه چیزی مثل راز. اوه ببخشید من خیلی خودمونی شدم . فقط قرار بود یه قهوه بخورم..

جورج: نه راحت باش. ادامه بده

امیلی: گویا  با تصویرکردن اینها داری یه رازی رو به بیننده منتقل میکنی.

جورج: جالب شد.  خودم تا حالا بهش فکر نکرده بودم. میدونی، راستش ... من چهل ساله که تنهام. با این کار تنهایی خودمو پر میکنم.

امیلی: چه جالب. اما به نظر میرسه این تصاویرعادی نیستن.

ولی ..... مهم نیست.  منم تنهام. از وقتی مادرم فوت کرد تنها شدم. خیلی دوست داشتم با کسی آشنا شم تا جای اونو برام پرکنه چون من اونو خیلی دوست داشتم.

جورج: یعنی من این شانس رو دارم!؟  

هر دو خندیدند.

امیلی: من خیلی دلم میخواد. ولی یه مشکلی در کار هست.

جورج درحالیکه از جدی گرفتن حرفش شوکه شده بود گفت : چه مشکلی؟

امیلی: راستش . چه جوری بگم . نمیتونم .

جورج: راحت باش. ادامه بده. منو از خودت بدون.

امیلی سرش را پایین انداخت و گفت: من.. من ... حدود 4 ساله که دنبالتونم. همه جا تعقیبت میکنم . همه جا باهات میام .مثل سایه. تا اینکه بالاخره تونستم خونه ای کنار خونه ی تو بگیرم.

جورج حالی میان وحشت و خوشحالی داشت . از حرفهای او سر از پا نمی شناخت و احساس شعف فراوان کرد. چون تا بحال کسی اینگونه به او ابراز علاقه نکرده بود.

آرام آرام به سمت امیلی رفت و دست او را گرفت.و آنرا بوسید. امیلی از احساس شعف سرشار شد .

هردو از خود بی خود شده بودند. وقتی به هوش آمدند ،جورج پرسید: چرا تا بحال نگفتی؟ چرا یک بار نیامدی و با من صحبت کنی.

امیلی: آخر از دیگران شنیده بودم اگر به تو نزدیک شوم شاید این احساس در من از بین برود.

جورج: چرا؟

امیل: نمی دانم ، چون می گویند وقتی به عشق برسی، از بین می رود.

جورج: پس ، حالا چرا انقدر به من نزدیک شدی؟

امیل: چون وقتی با تو صحبت کردم، احساس عجیبی به من دست داد  و وقتی دستانم را بوسیدی گویا روحم از بدنم جدا می شد.

جورج سینی قهوه را با یک تکه کیک آورد و به امیل تعارف کرد.

امیل: ممنون...         اوممم . ببخشید. احساسی برخورد کردم. همه چیزو گفتم. راستش تا حالا ....

جورج: نه نه اصلا . کار خوبی کردی. تا کی میخواستی پنهان کنی. صبر کن تا بیایم.

جورج بلند می شود و در اتاقش می رود و آلبوم خود را از کمد بیرون می آورد.

و آلبوم را به دست امیل میدهد : عکسهای این آلبوم را ببین.

امیل آلبوم را باز می کند ولی درهمین حین، خشکش می زند. جیغ کوتاهی میزند و بعد عذرخواهی می کند ....

واااااوووو.... اینها عکسهای من هستن. چطور اینها رو بدست آوردی؟

جورج: خودم اینهارو گرفتم . وقتایی که تو به جای اینکه دنبال من باشی ، دنبال کارات بودی. در این حال به امیل چشمک میزند

و هردو می خندند.

تو را در یکی از گالری های شمال شهر دیده بودم. وقتی دیدم آنچنان مجذوب تصاویر می شوی ، خیلی خوشم آمد.فهمیدم اهل هنری. تا اینکه دنبالت کردم و آدرست رو پیدا کردم و کم کم به تو علاقه مند شدم . ولی همیشه از دور می دیدمت. الان هم حس کسی رو دارم که با سر رفته تو عسل!! هردو می خندند.

امیل: تو چرا به من نزدیک نمی شدی؟

جورج: چون از نتیجه اش با خبر نبودم. نمیدونستم میشه یا نه. نمیخواستم این حسمو از دست بدم.

هردو لبخند می زنند و اشک در چشمانشان حدقه می زند..

در این حال جورج می پرسد : با من ازدواج میکنی؟

امیل حول می شود و پاسخ می دهد: بله که بله که بله که بله !

امیل و جورج ازدواج می کنند و سالها با هم زندگی عاشقانه ای را به سر می برند.

پس از چند سال:

جورج: امیل . .. تو اونشب چطور به من اعتماد کردی؟

امیل: من بیشتر از هرکس دیگه ای تو رو میشناختم. چطور بهت اعتماد نمیکردم!؟

جورج: چیجوری منو شناختی؟

امیل: از رو نقاشیات

جورج: اینکه شنیدی عشق و علاقه پس از رسیدن به معشوق از بین میره، هنوز بهش باور داری؟

امیل : معلومه که نه ، عزیزم ..... من فقط تو رو باور دارم .

جورج : ولی .. از کجا مطمئن بودی که منم دوستت دارم ؟

امیل: یادته بهت گفته بودم یه چیزی تو نقاشیهات دیدم ....


  • سیدعلی رضوی فرد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی